مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

ختل و متل

تقلید

      این روزا مامانو کلافه کردم مزاحم تمرینای ورزشی فاطمه میشم تا میاد  ی  کم درس بخونه منم همون کتابی رو که فقط دست اونه میخوام مدت طولانی در یخچالو باز میزارم وقتی مامان مای بی بی منو عوض میکنه کلی باید دنبالم بدوه تا شلوار بپوشم تازگی ها "ازادی"رو بیشتر دوست دارم دیشب بابا خواست  ی  تذکر در گوشی به ابجی بده منم با  ی  چرخش ١٨٠درجه رفتم و در گوش مامان شروع کردم به پچ پچ ٧بار هم اینکارو تکرار کردمو بعداز هر بار هم نگاه معنی داری به بابایی مینداختم "یعنی که منم بلدم" دیشب ابجی میخواست با خودش بازی کنه چادرشو سرش کشید منم اینقده گریه کردمو جیغ و دا...
27 بهمن 1390

کلمات جدید

از بس این مامان نگران دیر حرف زدن من بود تصمیم گرفتم یهو چند کلمه رو باهم رونمایی کنم ماما_داداش(جالبه که اینو نداره و یادش گرفته)_دا(دایی)-عم(نمیدونم عمو بود یا عمه)   چون اومدن بابا دیر شد منم بی طاقتش شدم تمام دیروز عصر مامانو با بهانه گیری کلافه کردم خونه سوت و کور بود دیگه حوصلم سر رفته بود ابجی زرنگه ما هم هنوز نفهمیده بابا رفته ماموریت یعنی مامان پیچوندش .والا اونم مامانو بیچاره میکرد مامان به بابا زنگ زده که خودشو تا ظهر برسونه والا دیگه نمی دونه با ما چکار کنه دیشب  باباجونی اومد پیش ما که تنها نباشیم یه دل سیر باهاش بازی کردمو ازسر و کولش بالا رفتم   ...
19 بهمن 1390

کلمه جدید

دیروز دوباره بابا سعید رفت ماموریت جدیدا وابستگیم به بابا زیاد شده واسه همین اجی فاطمه شب قبلش شروع کرد به گریه و زاری وشکایت که:ازوقتی این محیای لعنتی اومده بابا دیگه بامن کاری نداره .باباهم رفت بوسیدشو نازشو کشید که اینطور نیست منم از فرصت سوءاستفاده کرده اویزون بابا شدم و حالا نبوس کی ببوس تقصیر منه که مامانو یاد نگرفته دیروز زبان مبارک رو به کلمه "اجی"گشودم   پ.ن محیا(گلاب به روتون)به جیش میگه "دش"به کسر د دیشب فاطمه رفته بود دوش بگیره محیا هم عروسک کچلشوکه حکم بچشو داره بوسید ورفت با پشت دست در حموم رو زدن و   ی   ریز میگفت دش دش یعنی عروسکم دس...
18 بهمن 1390

18ماهگی

اخی بالاخره این نی نی وبلاگ درست شد   چند روز بود انگار سیستمش قطع بود مامان نمیتونست نه از من بنویسه نه با دوستام تبادل افکار کنه دیروز هم تولد ورود به ١٨ماهگیم بود که مامان تو وبلاگ ابجی فاطمه برام نوشت   دیروز باخونواده رفتیم جشن بادبادکها خوش گذشت یه لحظه هم تو شلوغی جمعیت از مامان فاصله گرفتم    و دور از چشمش رفتم لابلای مردم ایستادم و زل زدم به بقیه مامان منو گم کرد .خیلی ترسید اما زود پیدا شدم همه دوستای خوبم دوستون دارم محیا -نیروانا-هلیا -ماناومانیا -رایین -باران -مانیا مامان هر روز به شما سر میزنه   ...
17 بهمن 1390

مهمانی

دیشب همکار مامان بابا ما و چند تا خونواده دیگه رو بمناسبت تولد نی نی جدیدشون دعوت کرده بودند خونشون شام. بابا با همکاراش مامان هم با خانمهاشون سرگرم بودند اجی فاطمه هم با ریحانه (دختر میزبان )با کامپیوتر بازی میکردند منم این وسط میچرخیدم شام هم نخوردم چون کباب کوبیده نبود بعد از شام که گروهی از مهمونها رفتند شروع کردم به گریه و بیتابی مامان و بابا نفهمیدن چم شد منو توی خواب اوردن خونمون اما دوباره تا صبح بغض داشتم مامان معتقده شاید از قیافه یکی از اقایون ترسیدم اما بابا میگه احتمالاطه پسراقای میدانی منو ترسونده    تا زبون باز نکنم این بیچاره ها دایم توی حدس و ...
11 بهمن 1390

واکنشهای تازه

سلام محیا جونم تازه کلمه" ایو"(الو) رو یاد گرفته تا تلفن زنگ میزنه گوشی رو برمیداره و شروع میکنه به "ایو"گفتن دیگه هم اونو به کسی نمیده مگه اینکه اونطرف خط بهش بگن محیا خداحافظی کن اونوقته که گوشی رو میزاره کنار و با دست بای بای میکنه دیشب بابایی گفت:آماده شید اومدم بریم خیابون یه دور بزنیم فاطمه به هوای اینکه بتونه بابا رو راضی کنه ببرش پارک اسکیت بازی کنه حسابی خودش رو پوشوند محیا هم بادیدن اون گذاشت براش شال گردن و دستکش بپوشم باباکه بوق زدم رفتیم توکوچه دیدیم وای بارون باریده پس اسکیت بازی حذف شد. موسیقی ماشین که پخش شد محیا هم شروع کرد به خوندن (البته به سبک خودش و با صداهای عجیب غریب)...
9 بهمن 1390

دلتنگی محیا

روز دوشنبه ظهر وقتی رفتم خونه محیا خانم خواب بود پرستارش گفت خوب بوده اما چیزی نخورده وقتی اون رفت نمیدونم چرا رفتم بالای سر محیا و از خواب ناز بیدارش کردم خدای من!! بچم وقتی بلند شد اب شده بود جثه ش به ریزی یه بچه ٦ماهه میزد هیچوقت محیا تپولو که بابا بهش میگفت "خرس کوچولوی بابا" اینقد ابکشیده ندیده بودم بالای سرش زار زدم حس کردم بچم با پرستار جدید غریبی کرده و چون زبون همدیگه رو نفهمیدن ترجیح داده فقط بخوابه وقتی بابایی اومد و منو تو رو با اون حال دید  زد تو سر خودش اونم متوجه شد تو راحت نبودی خلاصه عصر هم که رفتیم خونه باباجون همه متوجه شدن تو دختر همیشه نیستی کلی غصه تو   خوردن &nbs...
5 بهمن 1390

کشمکش های خواهرانه

گلای قشنگم : فاطمه چند روزه انفولانزا گرفته و صداش در نمیاد   منو بابا همچنان با دکتر بردنش مشکل داریم چون خانم از امپول میترسه دیروز حرکات ژیمناستیک شو تمرین میکرد محیا با کلی ذوق سعی میکرد کارای اونو تقلید کنه اونقدر ورجه وورجه کرد و مثلا پشتک های کجکی زد که دست اخر گیج میزد این روزا خیلی بامزه شده وقتی ایفون زنگ میزنه یا صدای در میاد زل میزنه به مونیتور ایفون ُدستاشو بهم میماله ُباذوق و دلهره میگه "د" یعنی در بعد هر کی بیاد توو اون میدوه و بافرار میگه منو دنبال کنید تازگیها چه شب چه روز وقتی عصبانی میشه و با من قهر میکنه یا میره رو قالیچه پشت در دستشویی دراز میکشه یا روی سرامیکهای پذ...
3 بهمن 1390

محیا و بیماری

بازم سلام عروسکای قشنگم     محیا چند روزی بود هر دیقه میگفت "اب" تا لیوان ابو دستش میدادیم کمی میخورد و بقیشو می ریخت رو لباسش شاید همین کارش شایدم ویروس فاطمه باعث شد  مریض بشه و دو روزه تب داره  گلوشم خس خس میکنه  شباهم بیدار میشه و شروع میکنه  به چرخیدن و بازرسی توی خونه طوری شده که منم صبح ها تو اداره چرت میزنم فاطمه خانم بالاخره رفت دکتر کمی بهتر شده از اول هفته روزشماری میکنه واسه ۴شنبه  که تعطیل بشه چهارشنبه 28/10/1390 ...
3 بهمن 1390

کلمه جدید

کوشولوی من دیشب داشت با انگشتی هاش بازی میکرد وقتی پسر رو گذاشت رو انگشتش گفتم محیا بگو : علی (مثلا اسمش علی بود ).سریع یاد گرفت و دیگه مدام تکرار میکرد " الا " دیشب خاله خدیج از شهر کرد اومدن فاطمه برادیدن ریحانه لحظه شماری میکنه بعد از اداره باید ببرمشون خونه بابا جون توی این فصل امتحانات دایی مهدی اونجا باوجود فاطمه وریحانه و محیا ومحمدمهدی چه مهدکودکی میشه...٢٩/١٠/١٣٩٠ساعت 10:30 ...
3 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد